این روزها حس میکنم به شدت سرگردانم
حس می کنم خودم را گم کرده ام ... کی و کجا ؟ , نمیدانم
لابلای همین روزهای گذشته یا شایدم هم خیلی قبل تر ... شاید زمانی که فکر میکردم شاد و سرخوشانه با خودم زندگی میکنم , آن "من " من نبودم و گمش کرده بودم
نمیدانم ... این روزها شدیدا دلم برای خودم تنگ شده است
نمیدانم چه میخواهم , تکلیفم با خودم روشن نیست
حس پری را دارم که روی یک سطح لیز افتاده , که لیز می خورد و جلو میرود بی اختیار ولی مثل پر سبک
این روزهایم شده تماشا فقط تماشا ؛ چیزی نمیبینم انگار جلوی دیدم گرفته شده ... نه میتوانم چیزی را باور کنم و نه توان رد کردنش را دارم
راهم را گم کرده ام
خودم را
دوست دارم جای خلوتی باشد و تنها باشم ؛ تنهای تنهای تنها .... و گریه کنم , یک گریه ی طولانی , خیلی خیلی طولانی
و بعد از بروم میان شلوغی که دور و برم پر باشد از آنهایی که دوستشان دارم و دوستم دارند و کمی دورتر آشناها و بعد غریبه ها ... و میان این جمع با صدای بلند بخندم , خنده ای از ته دل , از تهِ تهِ دل
دوست دارم گاهی سکوت کنم ؛ یک سکوت سنگین که هیچ صدایی نباشد و در عین حال میخواهم یک فریاد بکشم , یک فریاد گوشخراش
دوست دارم تنها باشم ولی از تنهایی گریزانم و ترجیح میدم در میان جمع باشم
اینقدر گیج و سردرگمم که هر چه را میخواهم نقطه ی مقابلش را هم به همان شدت میخواهم
کاش زودتر خودم را پیدا کنم , او جواب همه ی اینها را میداند