بهونه تراشی نکنیم
ما زمانی موفق میشیم و به همه هدفامون میرسیم که یاد بگیریم به جای گفتن " وقت ندارم انجامش بدم" بگیم " برنامه ریزی میکنم که وقتی براش آزاد کنم و انجامش بدم "
ما زمانی موفق میشیم و به همه هدفامون میرسیم که یاد بگیریم به جای گفتن " وقت ندارم انجامش بدم" بگیم " برنامه ریزی میکنم که وقتی براش آزاد کنم و انجامش بدم "
خبر بد اینکه فقط یه ماه وقت دارم
و
خبر خوب اینکه هنوز یه ماه وقت دارم
بستگی داره خودم کدومو انتخاب کنم
کلا فکر می کنم هیچ چیزی مطلق بد یا خوب نیست و در واقع بستگی داره خودمون چجوری به استقبال یه اتفاق بریم و از چه راهی ادامه ش بدیم
امروز روز وبلاگ نویسیه و من دارم به خاطراتم فکر میکنم.
اولین روزی که وبلاگ ساختم رو یادم نمیاد
ولی یادمه همیشه بعد از هر پست چقدر ذوق داشتم که زود بیام نظرا رو بخونم
تند تند به وبلاگای دوستامون سر می زدم که یه وقت از کامنت گذاشتن عقب نمونم
بلاگفا که پوکید و همه چی نیست و نابود شد و ظهور اینستاگرام و کانالای تلگرام باعث شد حرارت وبلاگ نویسی کم شه
ولی هیچوقت جای خالی وبلاگ نویسی توی ذهن من و همه وبلاگ نویسا پر نشد
خوشحالم تصمیم گرفتم بازم بنویسم
شاید تعداد کسانی که وبلاگمو دنبال می کنن به تعداد فالورای اینستام نرسه ولی با تمام احترامی که برای اونا دارم باید بگم خاک اینجا مقدسه و محیطش پاک تر و امن تر
وبلاگ نویسای عزیز روزتون مبارک
شما اگر در خیابان مرد آشفته مویی را دیدید که بیخیال از عالم و آدم و به تنهایی قدم می زند و برایش فرقی نمی کند به دو راهی که میرسد به راست بپیچد یا چپ، بدانید که جمعه ست، من فکر می کنم جمعه اگر جان داشت و آدم بود، همین شکلی بود.
می خواستم پیشنهاد بدم بیاین درخواست بدیم که سال 99 دوباره تکرار بشه و موقع تحویل سال جدید بگه سال یک هزار و سیصد و نود و نه
ولی یادم اومد که یه سری مسائل امسال سال آخرشونه و ان شاالله سال جدید تموم میشن
دیدم یک سال خاطرات کرونایی خیلی هم بد نیست
شنبه همیشه در نظر من خانم شیک پوش و اتو کشیده ای بوده که با نگاهش انرژی می پاشد بر لحظه ها و هیچوقت دوست نداشتم در برابر نظمش کم بیاورم.
همیشه شب قبلش همه ی افکارم را منظم میکردم، هر فکر و ایده ای را سر جای خودش می گذاشتم و سعی می کردم هیچ چیزی در ذهنم آشفته و نامنظم نباشد.
قرارهای مهم و باارزشم را با او هماهنگ می کردم و هیچ وقت از آمدنش نه ناراحت بودم و نه پکر، فقط کمی استرس همراهم بود، نکند چیزی سرجایش نباشد، نکند فکری، اندیشه ای از جعبه اش بیرون زده باشد و ندیده باشمش، نکند وقتی می آید تکه ای آشفتگی در میان دفتر برنامه ریزی هایم جا مانده باشد، هیچ وقت نمیخواستم کم بیاورم.
و او می آمد، آرام و باشکوه، قدم هایش را با صلابت بر می داشت، کاملا جدی بود ولی مهربانی از نگاهش می بارید، تمام روز را هم قدم با من پیش می رفت و وقت رفتن که میشد لبخندی می زد و می رفت.
حالا هم در نظرم همانقدر شیک و مرتب است، هنوز سر ساعت می آید و نظم از چهره اش می بارد، فقط کمی پخته تر شده است، من هم دیگر استرس ندارم، چون هم الفبای نظمش را یاد گرفته ام و هم میدانم اگر چیزی جای خودش نباشد، به رویم نمی آورد.
شب که می شود و قصد رفتن می کند، چیزهایی در دفتر ذهنم می نویسد که فردا که یکشنبه به سراغم آمد، مسیر افکارم را بدانم.