یک فنجان خاطره

هر چیز که در جستن آنی، آنی

یک فنجان خاطره

هر چیز که در جستن آنی، آنی

وقتی می خوای کاری انجام بدی و این تردید برات پیش میاد که نکنه ایراد بگیرن
کافیه از خودت بپرسی : کی؟ خدا یا مردم ؟

کتابچین بلاگردون

سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۸ ب.ظ

بعد از یه روز خسته کننده فقط همین را کم داشتم ، سفر یک روزه با آقای مانک، آن هم در کارخانه شکلات سازی، حتما با آن وسواس دیوانه کننده اش من را به مرز جنون می رساند، از ناتالی خواهش کرده بودم کاری کند که آقای مانک از این سفر اکتشافی صرفنظر کند ولی همین نیم ساعت پیش با من تماس گرفته بود و گفته بود که نتوانسته کاری کند چون آقای مانک به هیچ وجه حاضر نیست این فرصت را از دست بدهد و سرکی به آن کارخانه مرموز نکشد، البته شادی از صدای ناتالی به وضوح مشخص بود ؛ حق هم داشت ، بالآخره بعد از چند روز که آقای مانک مهمان خانه اش شده بود و می توانست فردا را نفس راحتی بکشد و همانطور که خودش می خواهد ریخت و پاش کند، اینکه خانه ی آقای مانک از دست موریانه ها خلاص شود و او به خانه اش برگردد برایش آرزو شده بود و حالا این سفر برای او فرصت طلایی بود که بتوانند تجدید قوا کند، تلفن را که سرجایش گذاشتم شماره زاهار را گرفتم ولی در دسترس نبود و حالا نیم ساعتی میشد که پای تلفن نشسته بودم و به فردا فکر می کردم ، چاره ای نبود باید میرفتم ، دعوت آقای ویلی وانکا را نمی شد نادیده گرفت.

صبح روز بعد وقتی به کارخانه شکلات سازی رسیدم نانسی و مایکل را هم آنجا دیدم خوشحال شدم و نانسی را در آغوش گرفتم و گفتم خیلی خوشحالم که شما رو با هم می بینم ، مایکل با خوشحالی گفت امیدوارم به زودی ما هم شما و زاهار را با هم ببینیم .

صدایی از پشت سرم گفت : چه آرزوی خوبی و چقدر زود برآورده شد.

به پشت سرم نگاه کرده مانک بود که لبخندی به لب داشت قبل از اینکه بخواهم از دستش عصبی شوم چشمم به زاهار افتاد که همراه مانک به ما نزدیک میشد مایکل با زاهار دست داد و گفت کجایی مرد؟

با دلخوری به زاهار گفتم : نگفته بودی تو هم میای، از دیشب هم خبری ازت نیست .

زاهار گفت : گفتم غافلگیرت کنم

با صدای ویلی وانکا همه ی نگاه ها به سمت در برگشت :

خوش اومدین دوستان من، خودتون رو برای یه سفر شکلاتی آماده کنین

مانک گفت:  ویلی همه چیز مرتبه ؟ از همین الآن بگم که برای کشف کردن رازها لحظه شماری می کنم

به مانک انداختم و گفتم : اوه ، دست بردار لطفا .... اینجا خونه ناتالی نیست که بخوای همه چیو تغیر بدی

وارد کارخانه که شدیم آقای مانک آنقدر جذب شگفتی های کارخانه شده بود که وسواسش را فراموش کرده بود، به زاهار نگاهی کردم و گفتم : بدون وسواسش خیلی بهتره

مایکل خنده ی ریزی کرد و گفت : اللا اینقدر بهش سخت نگیر

نانسی  هم گفت : انگار اینجا وسواسش یادش رفته

آرام خندیدیم و به آقای مانک  و ویلی نزدیک شدیم صدایش همه امان را سرجایمان میخکوب کرد: اوه ویلی بنظرم من اگه این دستگاه رو کمی جلوتر بذاری، بهتر میشه

 

اللا از کتاب ملت عشق، زاهار از کتاب ملت عشق ، آقای مانک از کتاب آقای مانک به آتشنشانی می رود،  ناتالی از کتاب آقای مانک به آتشنشانی می رود، مایکل از کتاب پیمان ، نانسی از کتاب پیمان ، ویلی وانکا از کتاب چارلی و کارخانه شکلات سازی

 

این داستان را برای چالش کتابچین بلاگردون و به دعوت ثریا نوشتم، چند شخصیت متفاوت از کتاب های متفاوت

  • حوریا

من مسئول اشیای گم شده نیستم

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۰۵ ب.ظ

توی خونه ی ما هر چیزی که گم میشه رو از من میخوان و معنقدن پیش منه 

هر چی هم بگم من فلان چیزو ندیدم اصلا ... دست من نیست ... نمیدونم کجاست

فایده نداره و همه متفق القول هستن که بالاخره مشخص میشه من یه جا گذاشتمش

خیلی بده که نمی تونم نظرشون رو تغیر بدم و به این باور برسونمشون که من خبر ندارم 

ولی خیلی بدترش اینه که بالاخره اون چیز پیدا می شه و مشخص میشه حدسشون کاملا درست بوده و گم شدنش یه ربطی به من داره.

 

  • حوریا

چسب زخم صورتی

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۵:۰۴ ب.ظ

تا الان کسی چسب زخم صورتی دیده ؟

من ندیدم یا نیست واقعاً؟

یعنی واقعاً به ذهن کسی خطور نکرده که چسب زخم‌ها رو رنگی رنگی بزنن؟

ما که زخمی شدیم حداقل با رنگ دلخواهمون زخممونو ببندیم 

  • حوریا

کتاب کلاه پوستی‌ها

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ ب.ظ

اول که اسم کتاب را دیدم فکر هر چیزی را می‌کردم جز چیزی که خواندم 

«کلاه پوستی‌ها» اسم کتابی هست که به تازگی خونده‌ام 

ادبیات و نگارش کتاب جوری بود که هر چه بیشتر می‌خواندم بیشتر جذبش می‌شدم، روان بود و راحت‌الحقوم... برای فهمیدنش نیازی نبود هر جمله را دوباره و سه‌باره بخوانم.

شاید بشود با اطمینان گفت این کتاب رگه‌هایی از زندگی هر یک از ماست. زمانی که مرز بین تخیل و واقعیت را گم می‌کند، زمانی که برای فرار از فکر کردن فقط می‌دود و یا زمانی که دچار احساسات کاملاً متناقض می‌شود .

داستان جایی شروع می‌شود که شخصیت اصلی در تانک نشسته و باید تصمیم بگیرد و بین ارتش و مردم یکی را انتخاب کند.

به گذشته‌اش فکر می‌کند، با پدر نااهل و نامادری‌اش در آذرشهر زندگی می‌کرد، نامادری که شاید ارتباط صمیمانه‌ای با هم نداشتند ولی دوست داشتن و احترام خیلی هم ربطی به ارتباط صمیمانه ندارد.

بیشتر اتفاقات این کتاب در دهه 40 اتفاق می‌افتد، زمانی که در آذرشهر کارخانه مشروب سازی تاسیس می‌شود و سید مدنی آن‌را پلمپ می‌کند، و شخصیت اصلی داستان کاملاً ناخواسته و ناآگاه درگیر سیاست می‌شود و بدون آن‌که بداند دقیقاً چه کاری می‌کند جاسوس می‌شود، سردرگمی و گیجی او کاملاً مشهود است، اول جاسوس است و بعد در حوزه تحصیل می‌کند، می‌خواهد طلبه شود ولی سر از ارتش در می‌آورد، ولی درآخر تصمیمش را می‌گیرد، آن‌موقع که در تانک نشسته و باید تصمیم بگیرد و بین ارتش و مردم یکی را انتخاب کند.

و اما ماجرای کلاه پوستی‌ها و اسم کتاب این است که در آن زمان مردم میبایست کلاه‌پهلوی بر سر می‌گذاشتند و مردم در حمایت از سیدمدنی و مخالفت با شاهِ پهلوی کلاه‌پوستی می‌پوشند.

کلاه پوستی‌ها، نوشتهٔ سید میثم موسویان، انتشارات صاد

  • حوریا

دستتو از تو جیبت درآر

دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۰ ب.ظ

همه چیز قابل دسترسه 

فقط کافیه دستمو دراز کنیم 

گاهی وقتا می خوایم همونجور که دستمون تو جیبمونه به خواسته مون برسیم

خواهرم ، برادرم ، دستتو از تو جیبت درآر.

  • حوریا

♥خوشی‌های 100کلمه‌ای

دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۳ ب.ظ

خیلی پیش میاد که به دلخوشی‌هام فکر کنم و همیشه هم به لیستم اضافه میشه ... دلخوشی‌های ریز و درشتی که جهانمو می‌سازن ... خوشی‌ِ بزرگ من خداست و بعد از اون خانواده‌م

ولی  قصد دارم از اون دل‌خوشی های کوچیکی بگم که دنیامو پرانرژی می‌کنن 

از عروسکام می‌گم که هر وقت میبینمشون یه دختربچه میشم و باهاشون حرف می‌زنم و ناز و نوازششون می‌کنم و بهم شور و شوق میدن

از مداد رنگیام که رنگی رنگی بودنشون بهم نشاط میده و دنیامو رتگی می‌کنن

دفتر شعرم که پره از عاشقانه‌هایی که از درون خودم اومدن بیرون و این یعنی من احساس دارم

از لیست کتابایی که خوندم و یه دنیای جدید رو تجربه کردم و کتابایی که نخوندم و این یعنی هنوز کشف نشده‌های زیادی دارم

از حس و لذتم وقتی خودکار و کاغذ می‌بینم و حسی که بهم تزریق میشه

و خوشی همین لحظه که می‌بینم نوشته‌م از صد کلمه بیشتر شده و من هنوز کلی نانوشته دارم

 

 + دل‌خوشی‌ها کم نیست جور دیگر باید دید

به همین راحتی میشه تغییر داد 

+ ممنونم از نویسنده‌ عزیز وبلاگ در انتظار اتفاقات خوب که منو به این چالش دعوت کرد و همینطور رادیوبلاگی ها که این خوشی رو راه انداختن

+ من هم دعوت می کنم از مهناز  و  آقا پوریا و برکه ملاحت smiley

  • حوریا

بهونه تراشی نکنیم

جمعه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۰ ب.ظ

ما زمانی موفق میشیم و به همه هدفامون می‌رسیم که یاد بگیریم به جای گفتن ‍‍" وقت ندارم انجامش بدم"  بگیم " برنامه ریزی می‌کنم که وقتی براش آزاد کنم و انجامش بدم "

  • حوریا

انتخاب با منه

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۰۳ ب.ظ

خبر بد اینکه فقط یه ماه وقت دارم 

و

خبر خوب اینکه هنوز یه ماه وقت دارم

 

بستگی داره خودم کدومو انتخاب کنم

 

کلا فکر می کنم هیچ چیزی مطلق بد یا خوب نیست و در واقع بستگی داره خودمون چجوری به استقبال یه اتفاق بریم و از چه راهی ادامه ش بدیم

  • حوریا

روزتون مبارک

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۲۹ ب.ظ

امروز روز وبلاگ نویسیه و من دارم به خاطراتم فکر می‌کنم.

اولین روزی که وبلاگ ساختم رو یادم نمیاد 

ولی یادمه همیشه بعد از هر پست چقدر ذوق داشتم که زود بیام نظرا رو بخونم

تند تند به وبلاگای دوستامون سر می زدم که یه وقت از کامنت گذاشتن عقب نمونم

بلاگفا که پوکید و همه چی نیست و نابود شد و ظهور اینستاگرام و کانالای تلگرام باعث شد حرارت وبلاگ نویسی کم شه

ولی هیچوقت جای خالی وبلاگ نویسی توی ذهن من و همه وبلاگ نویسا پر نشد

خوشحالم تصمیم گرفتم بازم بنویسم 

شاید تعداد کسانی که وبلاگمو دنبال می کنن به تعداد فالورای اینستام نرسه ولی با تمام احترامی که برای اونا دارم باید بگم خاک اینجا مقدسه و محیطش پاک تر و امن تر

وبلاگ نویسای عزیز روزتون مبارک

  • حوریا

مرد آَشفته مو

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۵۲ ب.ظ

 

شما اگر در خیابان مرد آشفته مویی را دیدید که بیخیال از عالم و آدم و به تنهایی قدم می زند و برایش فرقی نمی کند به دو راهی که میرسد به راست بپیچد یا چپ، بدانید که جمعه ست، من فکر می کنم جمعه اگر جان داشت و آدم بود، همین شکلی بود.

  • حوریا