کتابچین بلاگردون
بعد از یه روز خسته کننده فقط همین را کم داشتم ، سفر یک روزه با آقای مانک، آن هم در کارخانه شکلات سازی، حتما با آن وسواس دیوانه کننده اش من را به مرز جنون می رساند، از ناتالی خواهش کرده بودم کاری کند که آقای مانک از این سفر اکتشافی صرفنظر کند ولی همین نیم ساعت پیش با من تماس گرفته بود و گفته بود که نتوانسته کاری کند چون آقای مانک به هیچ وجه حاضر نیست این فرصت را از دست بدهد و سرکی به آن کارخانه مرموز نکشد، البته شادی از صدای ناتالی به وضوح مشخص بود ؛ حق هم داشت ، بالآخره بعد از چند روز که آقای مانک مهمان خانه اش شده بود و می توانست فردا را نفس راحتی بکشد و همانطور که خودش می خواهد ریخت و پاش کند، اینکه خانه ی آقای مانک از دست موریانه ها خلاص شود و او به خانه اش برگردد برایش آرزو شده بود و حالا این سفر برای او فرصت طلایی بود که بتوانند تجدید قوا کند، تلفن را که سرجایش گذاشتم شماره زاهار را گرفتم ولی در دسترس نبود و حالا نیم ساعتی میشد که پای تلفن نشسته بودم و به فردا فکر می کردم ، چاره ای نبود باید میرفتم ، دعوت آقای ویلی وانکا را نمی شد نادیده گرفت.
صبح روز بعد وقتی به کارخانه شکلات سازی رسیدم نانسی و مایکل را هم آنجا دیدم خوشحال شدم و نانسی را در آغوش گرفتم و گفتم خیلی خوشحالم که شما رو با هم می بینم ، مایکل با خوشحالی گفت امیدوارم به زودی ما هم شما و زاهار را با هم ببینیم .
صدایی از پشت سرم گفت : چه آرزوی خوبی و چقدر زود برآورده شد.
به پشت سرم نگاه کرده مانک بود که لبخندی به لب داشت قبل از اینکه بخواهم از دستش عصبی شوم چشمم به زاهار افتاد که همراه مانک به ما نزدیک میشد مایکل با زاهار دست داد و گفت کجایی مرد؟
با دلخوری به زاهار گفتم : نگفته بودی تو هم میای، از دیشب هم خبری ازت نیست .
زاهار گفت : گفتم غافلگیرت کنم
با صدای ویلی وانکا همه ی نگاه ها به سمت در برگشت :
خوش اومدین دوستان من، خودتون رو برای یه سفر شکلاتی آماده کنین
مانک گفت: ویلی همه چیز مرتبه ؟ از همین الآن بگم که برای کشف کردن رازها لحظه شماری می کنم
به مانک انداختم و گفتم : اوه ، دست بردار لطفا .... اینجا خونه ناتالی نیست که بخوای همه چیو تغیر بدی
وارد کارخانه که شدیم آقای مانک آنقدر جذب شگفتی های کارخانه شده بود که وسواسش را فراموش کرده بود، به زاهار نگاهی کردم و گفتم : بدون وسواسش خیلی بهتره
مایکل خنده ی ریزی کرد و گفت : اللا اینقدر بهش سخت نگیر
نانسی هم گفت : انگار اینجا وسواسش یادش رفته
آرام خندیدیم و به آقای مانک و ویلی نزدیک شدیم صدایش همه امان را سرجایمان میخکوب کرد: اوه ویلی بنظرم من اگه این دستگاه رو کمی جلوتر بذاری، بهتر میشه
اللا از کتاب ملت عشق، زاهار از کتاب ملت عشق ، آقای مانک از کتاب آقای مانک به آتشنشانی می رود، ناتالی از کتاب آقای مانک به آتشنشانی می رود، مایکل از کتاب پیمان ، نانسی از کتاب پیمان ، ویلی وانکا از کتاب چارلی و کارخانه شکلات سازی
این داستان را برای چالش کتابچین بلاگردون و به دعوت ثریا نوشتم، چند شخصیت متفاوت از کتاب های متفاوت